چگونه گم شود اشکی که از سوز دل افشا شد
فدای قطرۀ اشکی که در چشم تو دریا شد
تمام عمر حسرت در بغل گشتیم صحرا را
هزار افسوسِ دیروزی که در چشم تو فردا شد
هزار آیینه گیسو بافتی بر شانۀ هستی
نگاهی کردی و رفتی، خیالات تو رویا شد
تلاش موج در واج و هجایش چیده امیدی
که شاید این صدا روزی به گوش یار معنا شد
گرفتم این که با آتش قرین شد روح در عالم
نشست آنقدر خاکستر که خاک ما هویدا شد
شکست آیینه اما میل دیدار تو کاری کرد
تمام خردۀ آیینهها صرف تماشا شد
نمیآید ز دست هیچ کس کاری برای دل
چه باید کرد با رسوایی آن دل که رسوا شد
به خود گفتم که میآیم به پابوس شما روزی
نشد فرصت که جان افشان کنم امروز و فردا شد
سرشکم بس که گل میکارد از رنگ تو در عالم
تمام هستی آخر گوشهای از دامن ما شد
.
منبع
درباره این سایت