چگونه گم شود اشکی که از سوز دل افشا شد
فدای قطرۀ اشکی که در چشم تو دریا شد
تمام عمر حسرت در بغل گشتیم صحرا را
هزار افسوسِ دیروزی که در چشم تو فردا شد
هزار آیینه گیسو بافتی بر شانۀ هستی
نگاهی کردی و رفتی، خیالات تو رویا شد
تلاش موج در واج و هجایش چیده امیدی
که شاید این صدا روزی به گوش یار معنا شد
گرفتم این که با آتش قرین شد روح در عالم
نشست آنقدر خاکستر که خاک ما هویدا شد
شکست آیینه اما میل دیدار تو کاری کرد
تمام خردۀ آیینهها صرف تماشا شد
نمیآید ز دست هیچ کس کاری برای دل
چه باید کرد با رسوایی آن دل که رسوا شد
به خود گفتم که میآیم به پابوس شما روزی
نشد فرصت که جان افشان کنم امروز و فردا شد
سرشکم بس که گل میکارد از رنگ تو در عالم
تمام هستی آخر گوشهای از دامن ما شد
.
دریا.، همانگونه که میدانیست، بیتو به شدت میزند باران
اوضاع ما هم آنچه میخوانیست، بیتو به شدت میزند باران
در پشت سر گلبوتۀ قرمز، با یک دو برگ سبز انجیرست
در دیدۀ بیننده حیرانیست، بیتو به شدت میزند باران
اینجا منم، تنهای درمانده، یک خسته دل، یک مرده در آتش
آنجا ولی دیوار سیمانیست، بیتو به شدت میزند باران
رگبار عشق و اشک با هم شد، سیل خروشان میرسد از راه.
اوضاع شهر اینجا که بحرانیست، بیتو به شدت میزند باران
من در خیال شیب این شهرم، زیر درختان بنفش تند
این لحظهها بیتو چه بارانیست، بیتو به شدت میزند باران
این باد انگار اهل دریا نیست، یا اهل جنگل، دشت و کوهستان
این ابرها انگار کیهانیست، بیتو به شدت میزند باران
فرقی ندارد فصل تابستان، پاییز یا حتی بهار ای گُل
وقتی زمان در ما زمستانیست، بیتو به شدت میزند باران
تو اهل دریایی، نه کوهستان، نه اهل دشتی، نه .! نمیدانم
بیچشمهایت مرگ ما آنیست، بیتو به شدت میزند باران
ای شعرِ شبهایی که میخوانی، افسوسِ دورانی که میدانی
اندوهِ چشمانی که بارانیست، بیتو به شدت میزند باران
هرجا تو باشی، شعر و آهنگاست، دریا و ابرآنجا هماهنگاست
وقتی نباشی، عشق طوفانیست، بیتو به شدت میزند باران
شیرینتر از کرمانج کُردی نیست، حتی زبان فیلی چشمت
وقتی زبان عشق سورانیست، بیتو به شدت میزند باران
با زخمۀ دوتار تو جنگ است در دلم
با لشکر تتار تو جنگ است در دلم
وقتی که نیستی به جهان روی صلح نیست
هستی، ولی کنار تو جنگ است در دلم
در فصل عشق جنگ جهانی شروع کرد
پاییز با بهار تو جنگ است در دلم
من اهل صلح بودم و دل کارزار جنگ
در کارِ عشق، کار تو جنگ است در دلم
فرماندهیِ لشکر مژگان به چشم توست
با چشم بیقرار تو جنگ است در دلم
نقش از نگار صلح کشیدی به دست اشک
با نقشۀ نگار تو جنگ است در دلم
تنها منم، تناتن تنهایی و نبرد
با لشکر هزار تو جنگ است در دلم
هرچند بر دلم زدهای زخم کاری ای
در لحظۀ شکار تو جنگ است در دلم
آیا منم این که شهید است در نظر؟
افتاده درکنار تو.؟ جنگ است در دلم!!
من کشتهام بهدستتو خودرا ولی هنوز
آزادم از حصار تو.؛ جنگ است در دلم!!
.
روشن ضمیر و غرق تموُّج به نور عشق، آیینهها به شوق ملاقات میرسند
مردم برای دیدن آن چشمهای ناز، بر چشمها ترنم شوقات میرسند
وقتی کبوتران حرم در طواف تو، از کعبه تا مشهد تو بال و پر فشان
لبها به ذکر و قلب زمین در تپش دعا، از آسمان اهالی آیات میرسند
اینجا فرشتگان مُقرَّب به عشق تو هر روز میبرند به عرش خدا دعا
با احترام به سرّ تو یا حضرت رضا، از هر طرف به راز و مناجات میرسند
از التهاب فقر و تمنای عشق و عدل، ملت امید بسته گره واکند لبت
دلها پر از حکایت و شکوا و لب به لب، با واژههای غرق سوالات میرسند
یک عده با خیال رسیدن به محضرت، یک عده با امید اجابت ز چشم تو
یک عده با امیدرهایی ز ظلم و جور، یک عده هم به مشق محالات میرسند
باری.، جماعتی به خیال شفاعتت.، آری.، جماعتی به امید کرامتت.
گاهیجماعتی به تمنای آزِ خود.، با هر وسیلهای به سماوات میرسند
آنها که درس ظاهر و مظهر نخواندهاند، آنها که نان ظاهر و مظهر نخوردهاند
آنها که سال و هفته و روزی ندیدهاند، هر ثانیه به گردش ساعات میرسند
دریا، نشاط و غیب و شهادت که میرود، تصویرهای فقر و خیالات در غنا
ساحل صدای عُسرت و حسرت که درخفاست کی با تو در قیامت مرآت میرسند
.
یک هجا و دو هجا، واژه واژه، خط به خط
میتپد دلت رها، واژه واژه، خط به خط
ضرب آه و شورِ دل در رگ تو میزند
قطره قطره، جا به جا، واژه واژه، خط به خط
مینویسی از خودت، روی سطرهای باد
های و هوی و هو و ها، واژه واژه، خط به خط
حرف میزنی هوا، پر شد از صدای تو
عشق میرسد به ما، واژه واژه، خط به خط
راه میروی نظر پیش روی و پشت سر
بر لب جهان دعا، واژه واژه، خط به خط
در قنوت ما تویی، صبح و ظهر و عصر و شب
بیتو میرسد کجا، واژه واژه، خط به خط
لفظ و معنی جهان، حرف حرف روح و جان
شد به خاکِ پا فدا، واژه واژه، خط به خط
در صدای ما تویی، در دعای ما تویی
ای دعای این صدا، واژه واژه، خط به خط
فصلِ گل شکفتن است، عشق میرسد، تو هم
شعر بر لبت بیا، واژه واژه، خط به خط
برگردن خود بی تو عجب نیست وبالم
دل بی تو چه سازد به تمنّای خیالم
افسرد زبان آتش معنای تو را نیز
آشفت دل و حال تو را لحن سوالم
درکوزۀ خیام، چه دستی.! چه گلویی.!
اکنون تو همان نشئۀ خاکی به سفالم
مشتی دل پرخون که مرا هست و تو را تیغ
بر من که حرامی تو و من بر تو حلالم
کامل شدن روی تو در تاب دلم نیست
با ما چه کند نیمۀ آن ماه هلالم
افسوس از آن ریشه که در خاک تو بستم
خشک است گل و سوسن و نسرین و نهالم
از ظلم تو و خون دلم کس نشد آگاه
پس با که نشینم؟ به که گویم؟ به که نالم؟
در گریه خوشم، با خوشیام گریه قرین است
عمریاست به خون خفتۀ این گردش حالم
در امتداد خیس درختان رسیدهای
از گِل عبورکرده به انسان رسیدهای
رویا بنفش میزند و برگ، ترشده است
از رنگ فصل ها که به باران رسیدهای
در شیب آن پیادهرویِ برگهای زرد
با هر قدم به نرگس و بستان رسیدهای
کم کم رسیدهام که بمیرم به عشق تو
وقتی تو از خیال فراوان رسیدهای
بنشین کمی که خستگی از تن بدر کنی
ای خسته کز غبار بیابان رسیدهای
آری چه مشکل است به سامان رسیدنم
میبینمت ز دور به سامان رسیدهای
من کمکم از حضور تو رفتم ولی هنوز
احساس میکنم تو به نسیان رسیدهای
یا من رسیدهام به خیالات دیدنت
یا تو به شوق آینه باران رسیدهای
من بی تو از تبسم گندم هدر شدم
آنک لبی به گوشۀ این نان رسیدهای
درباره این سایت